شکوفه ی بهار نارنج ... بهدادشکوفه ی بهار نارنج ... بهداد، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

خاطرات من و باباش...!

یادداشت 229 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهارم *** 436 . یکشنبه :چیز زیادی یادم نمیاد !!!!!!!!!!!!!!!!!! فکر کنم مثل همیشه بودیم !!!!!!!!! البته آخر شب من و تو رفتیم حمام !!!! و تو اینقدر تو حموم آروم بودی که من تونستم یه کم موهات رو مرتب کنم ... 437 . دوشنبه : خوب خوابیدی ... صبح هم مثل همیشه بودیم ... امروز بابا خونست و از وقتی بیدار شدیم داریم یه کله حرف میزنیم ... البته من شنونده هستم بیشتر !! ... تو هم که از سر و کول من بالا میری و کیف میکنی ... بعد از ناهار نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم و تو هم اسباب بازیهات رو مینداختی بالای مبل و بعد بلند میشدی و میگرفتیشون ... یهو ... دستت سر خورد و فکت خورد به مبل ... و تو یه چشم به هم زدن همه ی دهنت پر از خون شد .....
30 خرداد 1392

یادداشت 228 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهارم *** 430 . دوشنبه : امروز هم بابا خونست ... دیشب رو خوب خوابیدی ... از دست دندونت راحت شدی انگار ... صبح ساعت 10 بیدار شدی ... امروز یه کم کارام زیاده ولی کمردرد دارم یه کم ... ساعت 12 رفتم تو آشپزخونه تا ساعت 2 ... ناهار پختم و یه کم کارای دیگه انجام دادم ... بعدش ناهار تو رو دادم و خوابیدی ... دوساعتی لالا بودی و منم کنارت دراز کش بودم ... خوابم نمیبرد ... گفتم که غصه داره رفتن بابا هستم !!!!!! ... بیدار که شدی رفتم سراغ تمییزکاری اشپرخونه و یکساعتی سرگرم بودم ... بعدش ناهار خوردیم ... تو بازی میکردی ... من و بابایی همدیگه رو نگاه میکردیم و گاهی هم حرف میزدیم ... !!! ... ولی کلا هردومون بیحوصله بودیم ...تو هم حسابی آق...
25 خرداد 1392

یادداشت 227 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهارم *** ٤٢٦ . پنجشنبه : بابا رفت اداره ... دیشب هم حسااااابی بدخوابیدی ... ساعت 9:30 بیدار شدی و نق و نوق راه انداختی تا منم بیدار  بشم ... صبحانه خوردیم و من رفتم سراغ کارام ... تو هم همینطور دنبال من راه میافتی و غر میزدی !!! ... لباسای خودم و بابا و تو رو آماده کردم برای مهمونی امشب ... ناهارت رو خوردی و نیم ساعت چرت زدی ... خسته ای و همین غرغروت کرده ... خاله زنگ زد و گفت برا شب بیایین .... خیلی استرس دارم .. از طرفی هم دلم میخواست برم و کمک خاله کنم ... خاله 1 توی همه حال به دادم رسیده ... از خریدای جهازم گرفته تا موقع زایمانم ... اما حالا که نیاز به کمک داره من دست و بالم بستست .... امروز هم که تو اخلاقت بدتر از...
19 خرداد 1392

یادداشت 226 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهاری من *** * دیشب به محض اینکه پستم رو ارسال کردم بیدار شدی ... قدرت خدا !! ٤٢١ . شنبه : نمیدونم دیشب چت بود ... هربار با گریه بیدار میشدی و شیر میخواستی شب سختی بود ... برا همین هم صبح  خیلی کسل بودم ... یه دوش گرفتم  و صبحانه خوردیم ... ناهار پختم و خوردیم .. حتی حال حرف زدن با بابایی رو هم نداشتم !!! عصری یه کم خوابیدیم هرسه مون و این خواب حالم رو بهتر کرد ... بعدش هم قدم زنان رفتیم طرف پارک ... یه کم نشستیم و تو بیسکوییت خوردی و بعدش رفتیم خیاطی لباسای بابا رو گرفتیم ... یه سر هم رفتیم خونه مامان بزرگ که دیدیم داره میره بیرون ... شوهرخاله3 اومده دنبالش تا ببردش خونشون ... چون مسیرمون یکی بو...
15 خرداد 1392

یادداشت 225 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهار نارنجم *** دیروز بعد از بیدار شدنت رفتیم حرم ... همینکه پام رو گذاشتم تو صحن و صدای دعای ام داوود رو از بلندگو شنیدم اشکم دراومد ... بابایی هم که حالش بدتر از من .... اینجور وقتا اصلا تو روی هم نگاه هم نمیکنیم ... قدم زنان رفتیم تو حرم ... تو با بابایی رفتی و من تنها ... یه کم کنار ضریح سیدالکریم نشستم و به دعا گوش دادم ... بعدشم اومدیم تو حیاط و روبروی حوض نشستیم ... شما هم لذت میبردی از ددر و بیسکوییت میخوردی ... صدای معتکفین دلم رو میلرزوند ... امسال قسمتم نبود که روزه بگیرم ... اما خوشحالم که تو این روز تونستم بیام حرم و یه دلی سبک کتم ... دوتا عکس از تو و بابایی گرفتم و اومدیم تو بازار ... برات یه جفت کفش تابستونی ...
10 خرداد 1392

برای همسرم ....

 ... من نمیفهمم چرا هیچ کس نمی نویسد از مردها از چشمها و شانه ها و دست هایشان از آغوششان ... از عطر تنشان از صدایشان ... پررو میشوند خوب بشوند ... مگر ما با هر دوستت دارمی تا آسمان نرفته ایم؟ مگر ما به اتکا همین دست ها همین نگاه ها همین آغوشها در بزنگاه های زندگی سرپا نمانده ایم؟... من بلد نیستم در سایه دوست داشته باشم من میخواهم خواستنم گوش فلک را کر کند من میخواهم مردم بداند دوستش دارم تا ابد همیشه ماندگار دیوانه وار دوستش خواهم داشت ... دوستت خوا...
9 خرداد 1392

یادداشت 224 مامانی برای بهداد

*** شکوفه ی بهار نارنجم *** 410 . سه شنبه : دیشب خوب خوابیدی و صبح هم ساعت 9 بیدار شدی ... چشمم رو که باز کردم دیدم نشستی و داری با موهای من بازی میکنی ... یه کم بازی کردیم و خندیدیم و بعدشم من صبحانه خوردم ... تو هم دوتا لقمه خوردی ... بعد حاضر شدیم و رفتیم خونه مامان بزرگ امروز تولد امام جواد هست و قراره شله زرد بپزونیم ... دیروز وسایلش رو بردم خونه مامان ... یه دست لباس آبی که خاله 3 از مشهد برات آورده بود تنت کردم ... اون موقعها که کوچولو بودی هم اندازت بود و الانم اندازته !!!! انگار اصلا بزرگ نشدی !!!! ... مامان بزرگ مشغول ناهار پختن بود ... برامون شربت آورد و تو یه کم شربت و کلوچه خوردی ... بعدشم رفتی سراغ بازی ... برا خودت را...
5 خرداد 1392
1